رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

بهترین هدیه خدا

انزلی و دندون سوم

دختر قشنگ مامان ، پنج شنبه 26 مرداد به سمت انزلی حرکت کردیم. رفتیم خونه ی عمه مریم.تا دوشنبه اونجا موندیم. خیلی بهمون خوش گذشت.جاهای جدید و زیبایی رفتیم.غروب پنج  شنبه با قایق موتوری رفتیم مرداب انزلی ولی چون تاریک شده بود گل نیلوفر ندیدیم.خیلی خوب بود. تو خیلی خوشت اومد کلی کیف کردی. جمعه رفتیم جنگل دوران که نزدیکی های خلخال بود.موقع برگشت از جاده ی اسالم برگشتیم خیلی خیلی زیبا بود.تپه های سرسبز که پر از اسب های وحشی بود.روستاهای که تو این تپه ها بود منظره ی فوق العاده زیبایی بهش داده بود. تو یکی از همون روستاها گوسفند تازه رو کباب می کردند.ما هم یه عصرونه ی خوشمزه خوردیم.بعد از یه روز خیلی خوب وقتی برگشتم خونه دیدم دندون بالات ...
31 مرداد 1391

10 ماهگی و اولین بیماری

13 تیر 1391  سه شنبه دخترم 10 ماهه شده.قربونت برم که اینقدر داری زود بزرگ میشی. بردمت برای اندازه گیری وزنت ، شدی 8کیلو و 350 گرم.نمودار رشدت یه صعود خیلی خوب داشت.خیلی خوشحالم. خدا رو شکر.   چهارشنبه با دایی داود و خاله ماریا وبچه ها رفتیم به سمت شمال.ولی بابا باهامون نیومد.پنج شنبه رفتیم چاشم.(ییلاق عموی مامان که پدربزرگ غزل هم هست) نزدیکای رسیدن به چاشم یه سر به آشار راضیه زدیم .خیلی آبشار زیباییه .نزدیکای آبشار باد سردی می زد و با اینکه هوا گرم بود همین بهانه ای شد تا تب کنی. برات شیاف گذاشتم تا جمعه حالت خوب بود اما بعد ازظهر جمعه حدود ساعت 3 تبت بالا رفت . ما برگشتیم قائمشهر و تو راه با پاشویه تبت رو آوردیم ...
20 مرداد 1391

عکس های رها سری ششم

مامانی ، داری از تخت می ری بالا؟ آهای داری گل های مامان رو پرپرمی کنی ؟ ای وروجک. خیالت راحت شد ، حالا دعوات کنم.ولی من که دلم نمی آد.   خوشگل مامان ، تاب بازی خیلی دوست داری، وقتی از رو تاب برت داشتم کلی گریه کردی. داری چی می خوری؟  به مامان هم تعارف می کنی.قربونت برم که اینقدر نازی. طبق معمول پشت لپ تاپی.آخه تو چی می فهمی از این تکنولوژی؟ مامان دورت بگرده.   ...
16 مرداد 1391

تولد باباجون

13 مرداد 1391 عسل مامان،تولد بابا مصادف شده با شب قدر.واسه همین من تصمیم گرفتم که یک هفته زودتر واسش تولد بگیرم.دوستای بابا رو دعوت کردم ولی همه چیز رو از بابا مخفی کردم به همه گفتم که بابا چیزی نمی دونه.می خوام براش سورپرایز بشه. بالاخره روز جمعه رسید .من خیلی خیلی کار داشتم (با اینکه خیلی از کارهام رو روز قبل انجام داده بودم. ).باید جوری آشپزی می کردم که بابا شک نمی کرد.واسه همین مجبور شدم وقتی تو و بابا خوابیدید کارام رو انجام بدم. با اومدن خاله سمیرا و عمو محمد ،وقتی بابا کیک رو دید شک کرد واسه تولدشه.ولی هنوز نمی دونست کلی مهمون داریم تا بالاخره یک ربع قبل از اومدن مهمونها ، همه چیز رو فهمید.خیلی سورپرایز شد. شب خیلی خو...
16 مرداد 1391

خونه ی عمو رازق

6 مرداد 1391  امروز خونه ی عمو رازق دوست بابا دعوت بودیم.آخه نی نی عمو رازق به دنیا اومده بود.اسمش آوا خانومه.یه دختر خوشگل وآروم. آقای جلیل زاده و عمو محمد و خونواده هاشون هم بودند. خیلی با زینب و محمد مهدی بازی کردی.بهت خیلی خوش گذشت.اما وقتی ساعت خوابت رسید یه کم مامانی رو اذیت کردی ولی وقتی اومدی تو ماشین فورا خوابیدی.قربونت برم که اینقدر خسته بودی. محمد مهدی تمام طول مهمونی به بابا چسبیده بود. خیلی پسر دوست داشتنیه.           ...
14 مرداد 1391

آنیتا جون

30 تیر 1391 پنج شنبه امشب رفتیم خونه ی دوست بابا(آقای شعشعه).دخترش آنیتا 2هفته ازت بزرگتره.یه دختر آروم و خوب.مامانی تو در مقابل آنیتا، یه وروجک به حساب می آی.آخه آنیتا نمی تونه چهار دست و پا بره.واسه همین یه جا نشسته بود و به کارهای تو با تعجب نگاه می کرد.قربون دختر فلفل نمکی خودم برم.     ...
14 مرداد 1391
1